دانلود رمان مهرگان

 

دانلود رمان عاشقانه

 

 

دانلود رمان اجتماعی در هنگامه‌ی یک دیدار، خاکستر حقایق از پسِ فرجام آتشی معهود، برمی‌خیزند. شاه کلید معما از غفلت آگاهان پیشی می‌گیرد و در میان تلقین‌های صریح و بی‌رحمانه‌ی یک منجی ظهور می‌کند. در تلاشی نافرجام برای هجی کردن نهان‌های درون، میان پیچ و خم اختفای خیر و شر، جانی گرفته می‌شود و آهی می‌گیرد. خاطرات در حِرمانی محض ریشه می‌دهند و ماضی را به آتی پیوند می‌دهند تا سرانجام بال‌های یک فرشته را رو به پرواز سوق دهند.

قسمتی از رمان مهرگان:

آروا برای فرار نگاه‌های خندان آن دو، فوراً به آن‌جا پناه می‌برد و بعد از بستن در، هماهنگ می‌شود با بلند شدن صدای اس‌ام‌اس موبایلش.
سپنتا درحالی که آن را برمی‌دارد، می‌گوید:
– محمد احساس نمی‌کنی خیلی نگاش می‌کنی؟
پیامک آمده را باز می‌کند و محمد می‌گوید:
– نه اصلاً.
سپنتا که با اخم مشغول خواندن پیامک می‌شود، چیزی نمی‌گوید. محمد که نگران می‌شود، می‌گوید:
– نکنه تو فکر می‌کنی‌…
سپنتا میان حرفش می‌پرد و می‌گوید:
– سر به سرت گذاشتم، اگه بهت اعتماد نداشتم که نمی‌آوردمش.
دوباره سعی می‌کند پیامک آمده را بخواند که آن را هضم کند. آروا از سرویس بهداشتی خارج می‌شود و بلافاصله سپنتا با همان اخم‌های درهم می‌گوید:
– آروا بیا این‌جا ببینم.
آروا نگاهش را سوالی و‌ نگران به محمد می‌دوزد که محمد به نشانه ندانستن، تنها شانه‌اش را بالا می‌برد. آروا کنار سپنتا می‌ایستد و می‌گوید:
– خب؟
سپنتا گوشی آروا را به سمتش می‌گیرد و می‌گوید:
– منجی کیه؟
آروا بی آن‌که گوشی را بگیرد، می‌گوید:
– منجی؟ منجی به معنی نجات دهنده؟
سپنتا سرش را تکان می‌دهد. آروا گوشی‌اش را می‌گیرد و درحالی که به شماره نگاه می‌اندازد، می‌گوید:
– نمی‌دونم و نمی‌شناسم. من هیچ وقت کسی رو با این اسم سیو نکردم.
– گوشیت رو هم به کسی ندادی؟
آروا سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و‌ می‌گوید:
– نه.

 

دانلود رمان مهرگان